دلنوشته های روزانه من



ما کار میکنیم به عشق اون چایی و کیکی که وسط روز میخوریم. به عشق حرفایی که وسط کار باهم میزنیم و غش غش میخندیم. به عشق اون ده دقیقه ای که من زودتر میرم دنبال دلسا در مهد تا با دوستم که اتاقش همونجاست حرف بزنم و همه چیو از زمان چایی خوردنمون تا اون موقع که ندیدمش براش تعریف کنم. حالا اما نفر سوم که اتاقش کنار مهد ۱۰ روزه رفته مرخصی و نیست. چایی خوردنامون به جای ۳ نفره شده ۲ نفره‌. حالا نفر دوم که هم اتاقی منم هست در گیر و دار جدایی از همسرشه و ۱ هفته است دخترشو ازش گرفتن. از داغون بودن و ساکت بودن و قوی بودنش هرچی بگم کم گفتم. ولی نمیدونم چطوری درکش کنم؟ چه طوری دلداریش بدم؟ چه طوری به سومی که قراره شنبه بیاد بگم که چی شده؟ 

من میفهمم خیلی سخته ولی نمیفهمم چطوری باید تحمل کرد.

دعا کنید براشون.


۱۰ ماهه شدی و با چشمات همیشه دنبال منی، از جلو چشمت که دور بشم گریه میکنی. با دستای کوچولوت هرچی که داری میخوری میاری طرف دهنمو به منم میدی، عاشق زیر تلویزیونی و همیشه چسبیدی بهش و با آهنگای تلویزیون میرقصی. تو هر حالتی تا صدای آهنگ میشنوی دست میزنی.موقع تعویض پوشک میخندی و فرار میکنی، ت  آینه خودتو میبینی با ذوق میگی ددا یعنی مثلا دلسا.بابا که میاد از ذوق جیغ میزنی. تو صندلی غذات لم میدی و دونه دونه پفیلا برمیداری و میخوری و خیلی حواست هست چیزی نیفته پایین. هروقت نگات میکنم میخندی و دل منو میبری.با سرعت نور چهاردست و پا میری. همیشه میری سراغ سیب زمینی پیازا. کل خونه رو به خاطرت جمع کردیم. موقع خداحافظی بای بای میکنی و با دستهای کوچولوت بوس پرت میکنی. موهاتو خرگوشی میبندم و ذوق میکنم. وقتی میگم لباست چه خوشگله لباستو با دستات میگیری.موقع کلاغ پر انگشتتو مثل ما میگیری و زودتر از ما میرسی به قسمت دست زدنش. تازگیا میتونی چندثانیه بدون دست گرفتن به جایی وایسی و ۳ تا دوندون داری که حسابی باهشون گاز میگیری.

خلاصه که خیلی شیرین شدی و ما عاشقانه دوستت داریم.


چند روز پیش رفتم دفتر سوپروایزر فکس بفرستم دیدم سوپر(خانم شهردار) خیلی کلافه و عصبانیه . من هیچی نگفتم خودش گفت موهام که هست ،شستمشون تمیزه، زیر مقنعه هی عقب و جلو میشه دارم دیوونه میشم(خانوما میدونن یعنی چی). گفتم چرا نبستی ؟ گفت کوتاهه. همون موقع یکی از خدمه ها اومد و من یهو یه فکری به ذهنم رسید وقتی رفت بهش گفتم میخوای موهاتو رو سرت ببافم دیگه ت نخوره؟ گفت کوتاهه ها. گفتم من میتونم . سریع درو بستیم و مقنعشو درآورد. منم از جلو سرش براش بافتم تا پایین یه گیره هم تو موهای خودم بود براش زدم. اینقد خوشگل شد. خودشم یهو مهربون شد گفت: مامان میدونی چند ساله کسی موهای منو نبافته!

ظهر که دیدمش با خنده بهم گفت ت نخورده عالییی دستت درد نکنه :)

تو دلم گفتم حتی یه خانوم 50 ساله با این هیبت و اقتدار که راحت یه بیمارستان میچرخونه و همه هم ازش حساب میبرن دوست داره یه موقع  هایی بشینه و یکی موهاشو ببافه و بهش بگه چقدر خوشگل شدی.

واقعا تو وجود همه تو هرشرایط و سن و سالی یه دختر بچه کوچولو 5 ساله است که دوست داره یکی موهاشو ببافه .


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وقف آنلاین برنامه ریزی کنکور تجربی 1399 صفر و یک پیتزا برگه شرکت بازرگانی فیروزه - خط تولید فایل 98 روزهـــ...ـا صدای نسل سوم After وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلً